سوگلی حدیث پارتی فیضیه |
ماجرا را به نقل از یکی از محافظان رهبری دنبال میکنیم:
رهبر بعد از زیارتی کوتاه و دو رکعت نماز رفتند سراغ حضرات علما. از همان ورودی با همه سلام وعلیک رودررو کردند و کل مسجد بالاسر را چرخیدند. اول کار، حیا مانع بود ولی کمکم که جو صمیمی مجلس برای حضرات معلوم شد جلو رفتند و دست رهبر را بوسیدند، به شانه و عبایش دست کشیدند و آخر کار ازدحام زیادشد. جوری که محافظها مجبور شدند دور رهبر را بگیرند که در فشار ازدحام علما نرود وقتی میآیند برای دستبوسی.
آقای محمدی گلپایگانی وقتی رهبر رفت و نشست (اولین بار بود که دیدم رهبر در این سالهای اخیر روی زمین نشستند و نه روی صندلی همیشگی آن هم دو زانو و با تواضع) به آقای حقانی گفت: «خیلی خسته شدهاند. اصلا حال ندارند.»
تا اینجای مطلب در سایت خبر گذاری مهر به چاپ رسیده است اما بنا به دلایل امنیتی باقی حادثه توسط این سرباز گمنام امام زمان فقط و فقط در اختیار خبر گذاری فتنه گران قرار گرفته است.
به سرعت خودم را به رهبری رسانده و گفتم:
آقا اگر حالتان خوش نیست،
دکتر مرندی سر همین بن بست جمهوری اسلامی مطب دارند! سریع حرکت کنیم!
آقا فرمودند:
فکری به ذهنم رسید، اما میترسیدم که آن را مطرح کنم.
آقا با آن چشمان با بصیرت، فهمیدند که در فکرم. فرمودند: فکرت چیست؟ نترس بگو!
عرض کردم: جسارت است اما چون اقتدار و غضب شما را دیدهام،
فکر نمیکنم پیشنهاد مرا بپذیرید! ولی این تنها راه رساندن بدن ناقص شما به دکتر است.
شما با چادر و مقنعه میتوانید از اینجا به همراه من و دیگر برادران خارج شوید.
از ترس غضب آقا، بدنم به لرزه افتاده بود. ناگهان صدای خنده آقا بلند شد!
فرمودند:میبینی مصباح، اینها از مبارزات ما با طاغوت به خبرند!!
من قبل از انقلاب اکثر مواقع با چادر تردد میکردم، چون ساواک دنبال من بود آقا تبسمی کردند و ادامه دادند که:
حتی یک بار در همین شهر، ساواک مرا چادر به سر به همراه رفسنجانی دید
ولی فکر کرد که من صیغه آقای رفسنجانی هستم. چون من مستاجر همین مرتیکه بی بصیرت بودم.
تازه من با همین مصباح چهارشنبه سوریها با چادر قاشق میزدیم و
علامیه پخش میکردیم.دلمان تنگ شده بود برای چادر پارتی در حوزه. یادته مصباح؟
مصباح: تو اون حالا رو با حسینیان میکردی، من به خاطر زشتی به مرغابی سیاه زشت معروف بودم.
کنیزان صیغهای آقا
|
آقا فرمودند: چادر همین کنیزان آفریقائی خودمان را که در
اینترنت عکسشان چاپ شد بیاورید و آن دختر سیاه پوست امریکائ
که در سایت مهر عکس ا ش دیده شده را برای من صیغه کنید البته اگر امشب فیری
هستند
!؟
برای ایمنی بیشتر من و دیگر برادران هم چون رهبر مقتدرمان
چادر برسر به سمت خیابان امام به حرکت در آمدیم.
اقتدار رهبری از زیر چادر نیز چشم را خیره مینمود.
دکتر مرندی تا آقا را با چادر دید سریع آقا را شناخت و گفت:
یاد دوران جوانی آقا میافتم، همه طلاب عاشق
راه رفتن آقا با چادرشان بودند.آهی میکشد و ادامه میدهد:
واکسن اثر نکرده، این نسخه را سریعاً تهیه کنید.
به آقا هم گفتند: همان دارو دوران جوانی خودتان است
که آقای رفسنجانی برایتان میگرفتند، اما شما دیگر جوان نیستید
همه را با هم استعمال نکنید لطفا.
نسخه را نیز به خاطر مسائل امنیتی به نام من نوشت.
تنها به داروخانه رفتم و نسخه را به دکتر داروخانه دادم.
نگاهی به من کرد و گفت:
میدانستم آقا در این شهر یاد دوران شباب را خواهند کرد به آقا بگوئید
شما دیگر جوان نیستید همه را یک شبه مصرف نکنید لطفا!
آقا با آقای مصباح دارو را گرفته و به اندرونی منزل مصباح دفتند.
بعد از ۳۰ دقیقه آقا با همان چشمان با بصیرت، شادمان
و بشاش برگشتند و شدند امام ما.
فضای روحانی و بسیار عارفانهای حاکم بود در اندرونی،
بوی گلاب، اسفند و یک بوی خاصی که آقا هر جا میرفت او
را چون هاله احاطه کرده بود به مشام میرسید. از رسأیی نماینده تهران
در مجلس که سالهاست هر روز با آقا دیدار دارد پرسیدم این بوی آسمانی چیست؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
وازلین
رسأیی درست تشخیص داده بود، من نیز این بو را به خاطر میآورم.
یاد دوران نوجوانی خود افتادم که شب ها در
پایگاه بسیج محل درس بصیرت و اقتدار میآموختیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر